اااالوووووند

کوه می ریزد از انگشتانت  وقتی به حرکتی جهان را لبریز از بودنت می کنی ... اردیبهشت دارد تمام می شود بهاررر!!... من هنوز طعم هوای قله میان چشمانم دو دو می زد و این زمستان طولانی همدااااان که آغوشش را نمی بندد

جمعه 29 اردیبهشت که گلها از باور زمین بالا می کشند ما از تاکسی در چهارراه پارک پایین می آییم تا به اجبار احترام بگذاریم به پلیس راهنمایی ورانندگی که بمناسبت همایش پیاده روی ما را از ادامه مسیر منع می­کند.  "در" کوهستان را از همین اول صبح دارند به روی ما می بندند بهاررر! اما ما که عقب نمی نشینیم راه می افتیم تا میدان قائم تند تند تند و ماشینی ترمز می کند کنار پای ما و می رویم به سوی گنجنامه... امروز قرار است با گنج های نهان در مسیر آبشار روی بی خیالی دنیا آویزان شویم ... کلاغ های عزیز، کلاغ های مهربان با احساس، کلاغ های باشعور اولین موجودیست که در هوا برای ما هوراااا می کشد...

 از "فلعه دیو" خدا حافظی میکنیم از اینکه امروز مهمانش نمی شویم ( این سومین برنامه است که من به کوه می ایم) وبرای تجربه مسیر جدیدی راهی کیوارستان می شویم... سنگهای گرامی ما را دوره می کنند و من کف پایم داغ می شود،گوش هایم داغ می شود، نفسم داغ می شود... تمام تنم داغ می شود ... گر می گیریم دستم را گره می کنم میان گره های سنگ و خودم را می سپارم به دانه های ریزش که با پیوندی عظیم حضورم را به کوهستان پیوند می دهد.. «آفریدگارا بگذار دهانت را ببوسم... که مرا به نیت گم شدن آفریدی...». چقدر سنگها صبورند، دست راستم را میان شکافی گره می زنم به سنگی پای راستم روی تنه سنگ عزیز می گذارم به خودم می گویم...« برای آن که یک سنگ فسیل شود.../ قرن‌ها باید بیایند و بروند... /دریاها باید پر و خالی بشوند... / آبشارها باید بلند و کوتاه بشوند.../ حتی ممکن است مردم دنیاهم بارهاعوض شوند...

هی!

گول سنگ‌ها را نخوری!

گول خوشبختی سنگ‌ها را نخوری!

برای فسیل شدن تو...

یک خستگی کافی است»

دست چپم را گره می زنم و گام می زنم این سنگها را تا برسیم به پناهگاه و کنار نهرآبی پایین پناهگاه کفش و جورابم  را از پایم بکنم و مثل کودکی هایم بپرم میان آب... و گر گرفتگی از سرم بپرد بیرون ... ما را مهمان چایی اش می کند لیوانم را بالا می آورد بوی بهار نارنج و هل و دارچین و زعفران وااااووو ( روی بی خیالی دنیا آویزان...)

میدان میشان را آب برده است بهارررر با سبزه های تازه هوس می کنم گوسفند باشم ...چه حس جالبیه، یاد کارتون "شان شیپ" می افتم ... خانومی با دقت کره و تخم مرغ را به هم می ریزد و بوی نیمرویش ما را از هوش می برد. اینجا پر است از این خانوم ها که دارند اسباب صبحانه آماده می کنند... ما بعد از چایی راهی تخت نادر می شویم ... در ابتدای ورودمان در دوطرف سنگهای گرامی و در وسط هنوز تکه برفی لجوج بر ماندگاریش اصرار دارد ...من دقیقا نمی دانم اینجا تخت کدام نادر است؟ هرچند از تاریخ یک نادر بیشتر در حافظه ام نیست و آن هم به خاطر الماس نور بود و جنگ های پی در پی اش ...اما خب ... ما روی تخت  تو هم نادرشاه قدم می گذاریم و می رویم...

گذشتیم از تخت ها وتاج ها و مقام ها و مقیم دالان سنگی شدیم در دامنه قله تا صبحانه را بقول دوستمان بر بدن بزنیم... هنوز وارد دالانمان نشده بودیم که عمو حسن را می بینم چقدر مرد نازنینی است حدود 60سالی سن دارد رفته قله و دارد بر می گردد و بسیار شیرین برایمان از کسالت چند ماه پیشش تعر یف می کند و از درخت "زبان گنجشکی" که در مسیر قله کاشته و از نگرانیش در مورد خشک شدن درخت می گوید که امروز نوشته­ای را پای آن گذاشته که اگر هر کوهنوردی از این مسیر گذشت و آب همراهش بود مقداری هم پای این درخت بریزد.... عمو حسن چقدر روح بزرگی دارید که اینقدر دلواپسی، دلواپس زبان گنجشگ...

 صبحانه را می خوریم در غار تنهایمان که مشرف است به تخت نادر و  صدای آب وجودم را مسخ می کند و ...

مسیر را به پاهایمان می سپاریم از برف می گذریم و از سنگها که بغلمان می کنند و ما بی صبرانه در آغوششان می کشیم و از چشمه ای که در دل سنگ می جوشد آب می خورم و گره می زنم دستم را میان دستهای سنگ تا قله در آغوشم کشیده شود . چقدر لذت بخش است بالا رفتن ..قدم به قدم... گام به گام پایم گیر میکند میان برف خودم را می کشم بیرون ... درک ارتفاع خستگی را رفع می کند و لذت رسیدن به بلندی...

ما به قله می رسیم و برای اولین بار مهمان الوند می شوم... پروردگارا ممنونم که به من اجازه دادی تا خودم را اینبار روی الوند فتح کنم...فتح کنم  فتح کنم...

 

 

می دانی

یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی

تـعطیــل است

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویـی

بگذار منتـظـر بمانند !!

حسین پناهی