دلشوره

تلاش کن شکست بخور، باز هم تلاش کن باز هم شکست بخور، این بار آبرو مندانه تر...
ساموئل بکت

-         هیچ چیز به اندازه یک دلشوره برای «شدن» آدم را اذیت نمی کند. اینکه تلاش کنی و تلاش کنی و بالا ببری و بسازی و بسازی و بعد یکدفعه یک دلشوره عمیق تورا به شک بیاندازد و بهم بریزد این همه ارتفاع عظیم را واین اندیشه بزرگ سقوط کند میان بغلت...« دلشوره» برای به تصویر کشیدن و به پاکردن ارتفاعی عظیم که نشسته باشی بر روی دوش غول های تجربه زندگیت مثل کوتوله ها بر روی کوه های بلند...

-         ارتفاع های عظیم سقوط میکنند؟! سقوط نمی کنند؟! سقوط می کنند؟! سقوط نمی کنند؟! چقدر مهم است که به هم بریزد یا نه؟! وقتی قرار است بسازی و بالا ببری. همیشه باید امیدوار بود حتی به همین دلشوره ها که آدم را تکان می دهند که آدم را می لرزانند تا خطوط نا مشخص اطرافمان را مشخص کنیم  ومرزمان را با  دیگری و دیگری و باااا آن دیگری دیگر... دلشوره مقدس!؟

                       

 

مارتین هایدگر برای مفهوم «دلشوره» اهمیت بسزایی قائل است و به تصدیق خود او تصورش از این مفهوم ادامه تصور «سورن کی یرکگارد» فیلسوف ایمان گرای دانمارکی از «دلشوره» است. این دلشوره هم با «مرگ» و هم با «وجدان» مرتبط است، از آنجا که باعث می شود انسان بپذیرد که وجودی متناهی است با مرگ مرتبط است و از آنجا که انسان را وادار می کند که پذیرای مسئولیت وجودش در زندگی باشد با وجدان سروکار دارد

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد ...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
(فروغ)

مصاحبه

به نظر من مصاحبه های شغلی در ایران یکی از منحصر به فرد ترین مصاحبه ها در نوع خود در جهان و در سیستم مدیریتی است که قصد دارم تجربه های خودم را در روبه رو شدن با آن بیان کنم

قصد کرده بودم امروز را بخوابم. چشمام رو ببندم و با خیال راحت تا ظهر بخوابم بعد از این همه شلوغی این هفته و دیشبی که کارم تا 2و 3 نصف شب طول کشید تا تمام شود. به خودم یک فرصت دادم تا چشمام را روی هم بزارم و بخوابم اما انگار دقیقاً زمانی که به خودت وعده یک استراحت درست حسابی می دهی همه چیز به هم میریزد. یادمه دوران مدرسه همیشه دلم می خواست جمعه برسه تا صبحش تا ساعت 10 بخوابم اما دقیقا روز جمعه زودتر از هر روز دیگری بیدار می شدم...

ساعت 7 و نیم صبح بیدار شدم برای جلوگیری از ورود کوچکترین اشعه نوری به داخل چشمم سرم را بردم زیر پتو و چشمام رو فشار دادم... دلم می خواست بخوااااابم... اما انگار دیگه از خواب پریده بودم و این همه تقلا همه فایده نداشت هی روی تخت ول خوردم و از سر لجبازی بدون اینکه بلندشم به کش قوس بدنم ادامه دادم ... به طرز معجزه واری چشمم گرم شدو دوباره به خواب رفتم که صدای دینگ اس ام اسی باز بیدارم کرد ... جواب و جواب و جواااب و امیدوار به ادامه خواب که ... نه انگار قرار نیست  من بخوابم ... دانشگاه فلان تماس گرفتند (وتلاش من برای تغییر صدا که معلوم نباشه تا حالا خواب بودم...) امروز ساعت 10 جلسه مصاحبه برای جذب ...( و ان لحظه ساعت 9و ربع و فاصله تا شهر مقصد 75 کیلومتر...)

لعنت به مصاحبه لعنت به مصاحبه حق التدریسی . در عرض 15 دقیقه آماده شدم( بدون صبحانه مهمترین وعده ای که محال بود به این راحتی ازش بگذرم)... در طول مسیر به خودم آرامش می دادم که اینجا ایران است و همیشه 1 ساعت از ساعت مقرر دیرتر اتفاق به وقوع می پیوندد. راننده آژانس هم که انسان شادمانی بود .یک موزیک لایت گذاشته بود و تا در دانشگاه مقصد با خواننده همراهی کرد.(البته برای رفع استرس من بسیار به جابود)

در طول مسیر داشتم به حافظه ام فشار می آوردم که احمدی نژاد در این اواخر چه مساله مهمی را مطرح کرده ؟!( جز چند تا فحش چیزی به ذهنم نرسید) و شخص اول ... جدیداً چه عرایضی داشتند که هرچی تلاش کردم به نتیجه ای نرسیدم به همین دلیل هم یک اس ام اس به برادر عزیزمان فرستادیم تا آخرین مسائل روز را برایمان ارسال کنند ( آخه دفعه پیش در یکی از مصاحبه ها پرسیده بودند و من چون بی اطلاع بودم آسمون ریسمون بافته بودم، البته به خیر گذشت)... خلاصه ساعت 11 رسیدم و این یک رکورد بود و جلسه هنوز شروع نشده بود...

هراسان از پله ها بالا رفتم وقتی وارد حوزه ریاست شدم و دیدم به جز من 5 نفر دیگر در حال پر کردن صفحات تکرای معرف نامه (که تاحالا فکر می کنم این پنجمین باری بود چنین چیزی پر می کردم بعد ادعا می کنند سیستم یکپارچه هست و همه اطلاعات یک بار بنویسید ثبت می شه و من بارها و بارها دارم این کار را انجام می دم .با وجود اینکه به ثبت هم رسیده چون به ما یوزر نیم و پسورد هم دادند و این به معنی تایید ثبت نام ماست)

در وسط پر کردن این اوراق که کار بسیار طاقت فرسایی است مسئول دفتر با احترام خاصی که برام جالب بود ما را به اتاق رئیس مشایعت کردند و از ما خواهش کردند که بفرماییم بشینیم و با تمانینه حضرت حجت الاسلامی دهه فجر را به ما تبریک گفتند وبعد بشقاب پذیرایی را روی میز جلوی ما گذاشتند( این لحظه واقعاً چشممام گرد شده بود چون اولین بار بود ...)بعد از ما خواستند که خودمان و فعالیتهای علمی و غیره یمان را معرفی کنیم(که از رشته های مختلف مانند شیمی، مهندسی کشاورزی ، حقوق و ... بودند). یکی از افرادی که وصف الحالش مثل ما بود بعد از اسم و فامیلش مستقیم رفت روی فعالیتهای که در بسیج داشته و عضویت در این نهاد مردم نهاد و همچنین اینکه هنوز فارغ التحصیل نشده اند و انشالله به زودی دفاع خواهند کرد و ...

و این برای همه ما یک به یک تکرار شد و ما سعی کردیم از فعالیتهای علمی عام المنفعه­یمان مایه بگذاریم (اگر مقبول بیافتند)...

بعد از کلی تعارف بین حضرات(که رئیس گروهها و رئیس دانشگاه و حراست  بودند) حاج آقا فروتنی فرمودند و تقبل کردند که آغاز گر سوال باشند و بدون اینکه کسی را مخاطب قرار دهد پرسیدند که آیا دین با علم تناقض دارد یا نه؟

راستش چند جمله ای از عبدالکریم سروش که در کتاب "علم چیست؟ فلسفه چیست؟" در خصوص علم بی واسطه و با واسطه به ذهنم رسید اما از آنجایی که یکبار در مورد انقلابها جمله ای از حسین بشیریه گفته بودم و آن جمله را حمل بر طرفداری به چون و چرای بنده از ایشان دانستند و نتوانستم در آن دانشگاه تدریس کنم. نفسم را فرو بردم و سعی کردم جملات دیگری را به ذهنم بیارم. القصه اصرار از ما که علم و دین دو راه برای شناخت هستند و ممکن است در تایید هم باشند و این بستگی به این دارد که اصلاً ما دین را چه تعریفی می کنم و اگر مراد ما همه مکتوبات دینی باشد که این خودش جای اشکال دارد چرا که خیلی از منابع دینی معلوم نیست که صحت و سقم داشته باشند یا نه و... و از حاجی انکار ... که من معتقدم و می گم علم و دین باهم تناقض دارند شما کدومش را قبول دارید. باید به دین استناد کرد یا به علم ؟!! ومن همچنان موضع اصل عدم قطعیت خود را حفظ کردم و دوستان هم ادامه دادند...

حاج آقا باز هم با کسب اجازه از حاضرین سوال دوم را مطرح کرد که " شما با تفکیک جنسیتی در دانشگاه ها موافقید یا خیر؟" بنده هم صریحاً اعلام کردم که مخالفم و استدلال کردم که به جای پرداختن به چنین سوالاتی بهتر هست از دوران مدرسه فرهنگ سازی شود و تابو ها را کنار بزاریم و واقعی به مسائل بین جنسی نگاه کنیم که چرا در جامعه ما اینقدر در پی فاصله انداختن بین زن و مرد هستید بعد حاج آقا عرض کردند که غرب این کار را کرد ولی به بن بست رسید بنده هم گفتم خوب چرا وقتی ما می گیم این نه !! شما الگوی جانشین را غربی در نظر می گیرید می شود الگو سازی کرد، تولید فرهنگ کرد و به فکر ها جهت داد. چرا انسان را در حد غرایز حیوانی پایین بیاریم بعد مثال زدم که گشت ارشاد کاری کرد که اگر یک ملاقات عادی بین دختر و پسر که در خیابان ها رخ می داد الان به خانه ها کشیده شده و به جای ملاقات عادی نوعش متفاوت تر شده که حاج آقا فرمودند اتفاقن این بهتر است این که به خانه ها کشیده شود بهتر است تا در انظار عمومی...( آهی از نهادم برآمد و  سکوت کردم...) دوستان هم سعی کردند من را متقاعد کنند ...

خلاصه جلسه تمام شد بعد از این سوال و ما هم تایید شدیم  البته!