دلیلی برای گفتن این حرفها نیست...
نمیخواستم بنویسم .....
دیگه حتی نوشتن هم...
نوشتن مثل نفس کشیدن می مونه مینویسم پس هستم ...
دارم تصمیم می گیرم که دیگه به هیچ سایت خبری سر نزنم به خودم میگم بی خبری خوش خبری شایداز بس این روزها خبر های ضد ونقیض و بی پایه و اساس و دروغ شنیدیم دیگه اون مسائلی که قبلن هم هفکرمی کردیم درسته یه تکونی خوردن وهاج و واج موندیم
- یه روزی یه جادو گری بود که خیلی دوست داشت یه بچه داشته باشه که مال خودش باشه،خودش بزرگش کنه ،تو تنهایی هاش کنارش باشه .بعد اومد تو تصورش یه بچه ای رو بوجود اورد و اون رو بزرگ کرد همش سعی می کرد این بچه به چیزی نزدیک نشه خصوصن به اتیش که یه وقتی نفهمه که واقعن وجود نداره . این پدر مهربون جادوگر همیشه حواسش به این در دونه ش بود. همه جا با هاش میرفت دوروبرش رو نگاه میکرد که نکنه این بچه متوجه بشه اینها همه خیال.... تا اینکه یه روزی که حواسش نبود این بچه به اتیش نزدیک شد و فهمید که واقعن وجود نداره ...وتوی همون اتیش دود شد رفت هوا.. جادو گر که خیلی دلش گر فته بود وتنها شده بود دیگه زندگی براش بدون بچه اش خیلی سخت بود بهونه می گرفت نتونست این دوری رو تحمل کنه برای همین هم تصمیم گرفت تا بره خودش رو بسوزونه وقتی نزدیک آتیش شد وخواست خودش رو تو اتیش بندازه فهمید که خودش هم یه تصوری بوده توذهن یکی دیگه.....
این روزها روزهای خوبی باتمام تلخی هایی که داره همینه که خیلی اصولی که اصل نبودن شکسته شدن . خیلی آدمهاییکه یه خیال محض بودن ،اتیش گرفتن هر چند هوا نرفتن. مریم حرف خوبی میزد این که دل ودماغ نوشتن نداریم .اما اون روزی که هدی رفت و قران تلاوت کرد من هم همون حس مریم رو داشتم همینه که به دوستان قدیمی امیدوارتر شدم و اون روز بعد از مراسم تا نصف شب پیش خودم فکر می کردم که چراما این کارها رو زود تر شرع نکردیم ، حس زن بودن توام با آگاهی .مساله ای که هر وقت بهش فکر میکنم چشمام خیس می شه. ازنفس نفس زدن زنهای دوره گرد داخل مترو تا خانم معلم های مهربون که زنانگی شون پای تخته سیاه کبود می شه ...
کی قراره ما حرف بزنیم .کی قراره .....
این روزها، روزها خوبی هرچند امیدوارم این روزهای خوب تکرار نشه